یکشنبه فاطمه خانوم رو بردم کانون پرورش فکری کودک و نوجوان. اما متاسفانه زیرانداز توصندوق عقب نبود. آخه تو حیاط کانون بودند. شب که شد چشمتون روز بد نبینه فریاد آی دلم آی دلمش رفت آسمون. خلاصه با یه سری کارای پزشکی در منزل آرومش کردم. خدا رو شکر امروز خوب بود. فقط یه بار گفت گلوم یه کم می سوزه بهش شربت سرماخوردگی و شربت عسل دادم خوب شد. امیرعلی هم میگه: مامان این چیه آجی می خوره؟ میگم شربت عسل. میگه: من هم شربت می خوام. بعد چه جوری می گه!!!! با لحن خواهش و با لبخند که نه نتونی بهش بگی. دختر و پسر گلم دوستتون دارم به اندازه .... نه بیشتر از همه دنیا.بووووووووووووووووووووووووووووووووووس بوسسس. راستی عکساشون هم به خاطر دوست خوبم ما...